۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

شايد...شايدم نه...نميدونم هنوز

بعد 3 ماه! ‌ماشا... همش دارم ركورد مي زنم! هي فاصله بين پست هام داره بيشترو بيشتر ميشه:دي

من به خدايي اعتقاد ندارم، داشتم تا يه مدت پيش اما بعد از خوندن خيلي چيزا نظرم عوض شد، اعياد يا زمان عزاداريه دين ها كه ميشه( مسيحيت و زرتشتي ها و بهايي ها و مسلمان ها بلفرض) نمي دونم چه اتفاقي برام ميوفته كه به شك ميوفتم...
توي محرم كه ديروز تموم شد به طور مثال...من تو يه خانواده مذهبي بزرگ شدم كه هميشه آل علي حرف اول رو ميزده، خيلي از دستورات زندگيم و حتي طرز زندگي كردنم از روي طرز زندگي كردن آل علي بوده...ولي به جايي رسيد كه بريدم و عليه همه چيز حتي وجود خودم قيام كردم و خودم رو دوباره ساختم، اعتقاداتم و افكارم رو دوباره ساختم، سعي كردم احساسات انساني رو به گوشه اي بندازم اما افسوس كه انسان هميشه يه موجوده احساساتي بوده و خواهد بود....:(
به اين نتيجه رسيده ام كه خدايي وجود نداره اما و قتي مي بينم يه نفر به ظاهر ( دقت كنيد گفتم به ظاهر) خالصانه براي حسين سينه ميزنه و عزاداري مي كنه و حتي حاضر براي اون اعتقادش جون بده بعضي وقت ها به خودم شك مي كنم ميگم نكنه من اشتباه مي كنم...؟
وقتي مي بينم يه گردان ار ارتش مياد كاملا پوشيده تو خاگ و گل، بدون كفش، بدون هيچ گونه آرايش و آلايش مادي ميان سينه ميزنن و نه جلوي هيچ ماشيني رو ميگيرن و نه هيچ خيابوني رو ميبدن و حيضي نمي كنن اون موقع به شك مي افتم و ميگم نكنه من واقعا گمراه شده باشم...؟
ولي از يه طرف وقتي جنگ قدرت بين روحاني ها براي صحبت كردن تو يه هيئتي رو مي بينم دوباره مطمئن ميشم....وقتي اختلاف بين روحاني هارو ميبينم براي كسب منصب و قدرت امور كشور رو مي بينم...وقتي مي بينم كسه كه هدايت كننده و مباشر اين دينه، چه كار هاي پستي كه نمي كنه، مطمئن ميشم...وقتي كه ميبينم روحانيون در كاخ هاي زيباي خود در نقاط مختلف پايتخت و شهرستان ها مختلف هستن و ميان ميگن كه:" اوضاع كشور ريديفه مردم! نگران نباشيد"، حالم بهم مي خوره...
البته كساني كه به دين مي پردازن مهم نيستن، دين افساريست كه به راحتي ميتوان بر گردن هر كسي انداخت و از او سواري گرفت و در نتيجه هميشه در يك دين بين علماي آن و در ميان دين هاي ديگر بر سر اعتقادات جنگ خواهد بود....
اما عمق فاجعه زمانيست كه براي اثبات حقانيت دروغين خود خزعبلاتي باور نكردني را سر هم ميكنن و به خورد انسان ميدهند...
دين خودش به تنهايي دروغي بزرگ است اما زماني كه هزارتويي از دروغ ميشود همگي در آن گم مي شوند و به باتلاق نيستي مي افتند...
اعتقاد به "موجودي" كه در آسمان ها نشسته است و آماده كمك كردن به انسان هاست در صورتي كه به نزد او دعا گوييم (اينجاست كه افسار وقتي كه ما متوجه نيستيم به دور گردنمان ميايد) اعتقادي پوچ است...

دین افساری است که به گردنتان میاندازند تا خوب سواری دهید و هرگز پیاده نمیشوند
باشد که رستگار شوید
"
کائوچیو

هرچند هستند انسان هايي كه ممكن است به آن "موجود" نياز داشته باشند، تا زماني كه در موقعيتي به اصطلاح "بن بست" گير كرده اند دست نياز بسوي او دراز كنن و از او كمك بخواهند، آن هنگام كه هيچ انساني يا چيزه ماده اي قادر به كمك نيست، شايد "موجودي" فرا ماده بتواند به ما كمك كند...شايد...شايدم نه

و درآخر چندين جمله خيلي قشنگ از جورج كارلين:


مذهب مردم را متقاعد كرده كه : مرد نامرئي در آسمانها زندگي ميكند كه كه تمام رفتارهاي تو را زير نظر دارد ، لحظه به لحظه آن را . و اين مرد نامرئي ليستي دارد از تمام كارهايي كه تو نبايد آنها را انجام دهي و اگر يكي از اين كارها را انجام دهي ، او تو را به جايي ميفرستد كه پر از آتش و دود و سوختن و شكنجه شدن و ناراحتي است و بايد تا ابد در آنجا زندگي كني ، رنج بكشي ، بسوزي و فرياد و ناله كني ... ولي او تو را دوست دارد !

آزمودم عقل دور انديش را          بعد از اين ديوانه سازم خويش را
"مولوي"

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

اندر باب خود بزرگ بيني انسان ها...

بعد از مدت ها دوباره دستم به قلم (البته از نوع اينترنتيش) رفت...

يه روز كه مثل همه روز هاي ديگه بيكار بودم وقتي داشتم تو فيس بوك مي گشتم يه عكسي ديدم...عكسه به دو قسمت تقسيم شده بود و قسمت بالايش يه سري جمله منسوب به كوروش بزرگ بود و قسمت پايينش هم يه سري جمله هاي ديگه منسوب به محمد بن عبداالله...

قبل از اينكه حرفامو بزنم بزاريد اينجوري بگم كه من موقع يه بحث هيچ وقت طرف خاصي رو نمي گيرم و هيچ وقا احساساتمو وارد بحث نمي كنم...
برام خيلي جالب بود كه واقعا بعضي ار همين ايراني هاي خودمون اسلام ستيزن! من به اين خزعبلات كه ميگن اسلام تو رگ و خون و ريشه ايراني هاست اعتقادي ندارم ...بعضي از اين ايراني هاي هوس باز، كه اسلام دست و پاي اونهارو بسته، مخالف اند! صرفا بخاطر اينكه اسلام جلوي هوس هاي اونهارو ميگيره ! من كسي رو كه با دليل منطقي اسلام رو رد بكنه هيچ مشكي ندارم ( مثل خودم كه به خدايي اعتقاد ندارم) اما بخاطر هوس؟!؟!؟!(دليل از اين پست تر؟)
توي همه جا ماها ميگيم كه ايراني ها آدم هاي خوب، پاك، بي ريا! مهمون نواز!!! هستند...اما خدايش، خودتون بگيد و وجدانه خودتون، واقعا ايراني ها اينجورين؟!؟! كدوم قوم و نژاديو ديدي كه سر هم شهري، هم زبون! نه هم وطني ها!، سر هم شهري، هم زبون! خودش كلاه بزاره، اونم كلاهي به بزرگي  كلاه ناپلئون بناپارت!
من از ايران و به كل، دنيا متنفرم....بزاريد دقيق تر بگم از نوع بشر متنفرم! خدايي كه اظهار مي كنه فتباركه الله احسن الخالقين برا اينكه يه همچين موجوده پستيو مي آفرينه كه فقط از نظر بيولوژيكي از ديگر موجودات برتر، يه خدا بي احساسه...
دنيا زيباست، اگر انسان در آن نباشد...


اين حرف ها صرفا يه مقدمه اي بود براي حرف اصلي....
توي اين عكسه كه قبلا گفتم جمله هاي كه منسوب به جفت اين شخصيت ها بود اشتباه بود مهمتر اينكه هيچ گونه منبعي ذكر نشده بود! يه هر آدمه بي سر و پايي كه فوتوشاپ بلد باشه مي تونسته اين دروغ هارو سر هم كرده باشه و درست كرده باشه!
نمي تونم اين حس آدم هارو كه مي خوان هميشه خودشون رو به وسيله نژادشون برتر از ديگران نشون بدن درك كنم!
د لامسب تو هم همون نطفه اي كه يه آفريقايي هم هست! تو به عنوان  يه نوزاد چه چيزيت بهتر اي اون نوزاده آفريقاييه؟ تنها فرقي كه مي تونيد پيدا كنيد تو اون كار هايي كه بعدا ياد ميگيريد انجام بديد! كارهاتونه كه جاويدان ميشه! نه نژادتون!!!
كوروش بزرگ و محمد بن عبداالله جفتشون يه آدم هايي بودن كه توي يه كشور ها و حكومت هايي بزرگ شدن و به حكومت رسيدن كه در آن زمان در جاهليت به سر مي بردن!!!
ايراني هاي اسلام ستيز ميان و ميگن كه كوروش بزرگ اين كارو كرد و اون كارو كرد!
ايراني هاي اسلام دوست ميان و ميگن كه كوروش بزرگ آدم خوبي بود اما محمد بن عبداالله به مراتب بهتره!!
ايراني ها متعصب روي اسلام ميان و ميگن كه كوروش بزرگ هر كاري كرده، كرده! اما كافر بوده!!!!
بابا جمع كنيد اين بند و بساط رو! جمع كنيد اين خزعبلات رو! جمع كنيد اين تعصبات بي جارو!
به جهنم كه محمد بن عبداالله اسلام آورد و دنيارو زير پرچم اسلام متحد كرد! به جهنم كه بهترين دروغ هاي تاريخ رو ( دين هارو) توي يه دروغ بزرگ جمع كرد! به جهنم كه زجر كشيد و تحقير شد! همه توي زندگيشون زجر مي كشن!!!
به جهنم كه كوروش بزرگ ايران رو گسترش داد! به جهنم كه همه قبايل آريا رو متحد كرد! به جهنم كه اولين تمدن بشري رو درست كرد! به جهنم كه ميگين كوروش بزرگ زجر كشيد تا ايران به اين شكل در بياد!!!
الان كجاييم؟!؟!؟! كدوم يكي از كار هاي اين دو نفر به ما كمك كرده؟!؟!؟!؟! كدوم يكي از كار هاي اين دو نفر باقي مانده؟!؟!
اسلام؟ كجاي اسلام حقيقي كه محمد آورد الان باقي مانده؟!؟!؟!
شما وطن پرست هاي سكولار به چه جرات مي گيد كه كوروش بزرگ فقط به خاطر حس وطن پرستي مجبور شد بياد و فرمانرواي ايران بشه! مگه شماها اون موقع بوديد و از افكار كوروش بزرگ خبر داشتيد!؟!؟!؟!؟!؟
شما مسلمان هاي متعصب به چه جرات مي گيد كه محمد بن عبداالله ففقط براي خدا اين همه جنگ راه انداخت و براي اينكه همه رو زير پرچم خدا متحد كنه؟!؟!؟!؟!؟!؟!
شما وطن پرست نما هاي متقلب و سكولار به چه جرات مي گيد كه براي ايران هيچ كاري نمي كنيد تا وقتي كه ايران زير سلطه جمهوري اسلاميه؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟
شما ها به چه جراتي اسلام رو رد مي كنيد و مي گيد كه زمان شاه  بهتر بود فقط به خاطر اينكه اون موقع كاباره بوده يا اينكه اون موقع حجاب آزاد بوده؟!؟؟!؟!؟!؟!
شما مسلمان هاي متعصب به چه جراتي مي گيد كه خدا بود كه توي جنگ كمكتون كرد؟!؟!؟ شماها به چه جراتي نبوغ چند نفر رو توي جنگ مي گيد خدا بود؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!
توي تاريخ كمتر اتفاق افتاده كه وقتي كسي هم كاره خوب انجام داده و هم كاره بد، بيان و در مورده كار هاي بدش بنويسن! اگه نيگا كنيد مي بينيد كه خيلي خيلي كم پيش اومده كه از بدي هاي يه شخصيت خوب بنويسن، در صورتي كه هيچ آدمي 100% خوب نبوده و نخواهد بود!!!
قصد من تحقير اين شخصيت هاي تاريخي و آدم هاي بزرگ تاريخ نيست! تاريخ دروغ نمي نويسه! اما اغراق مي كنه! پس مي تونيم بگيم كه اين شخصيت ها چه زياد يا كم، حداقل براي انسان هاي هم دوره خودشونيه كار با ارزشي انجام دادن!
آخه به شما ها چه؟!؟!؟!
كوروش بزرگ اگر كاري كرد براي ايران سودي از اون به شما نميرسه و شما سودي نميبريد!
محمد بن عبداالله اگر كاري كرد براي اعراب  و مسلمان هاي اون دوره سودي به شما نمي رسه!
اين دو شخصيت بر جسته تاريخي در بين نژاد و قوم خودشون استثنا بودن! هرگز آدمي مثل اين دو نفر ديگه در ايران يا در بين اعراب ظهور نكرده!!! اين دو نفر مثل الماسي در معدني بوده اند! توي اون معدن همه چيز سنگ است و كمتر جواهري پيدا ميشود!
در ايران و در بين اعراب اين دو نفر استثنا بوده اند!
به چه حقي، به چه جراتي خودتون رو به اين دو شخصيت برجسته مي چسبونيد!؟!؟!
به چه جراتي خودتون رو انقدر بزرگ و فرزند اين دو شخصيت مي دونيد؟!؟!؟!
به چه جراتي مي گيد كه محمد بن عبداالله پدرتان و يا كوروش بزرگ ارباب و خدايتان است؟!؟!؟!
اين است خود بزرگ بيني انسان ها كه هنگامي كه در خود هيچ نمي يابند خود را با اين گونه شخصيت ها ( خوبي يا بدي آنها به قضاوت خودتان) مرتبط مي سازند!!!
آمريكا، روسيه، انگلستان، و تمام كشور هاي بزرگ دنيا به جرات مي گم نصف كوروش و يا محمد را هم نداشته اند! اما جالبه اونا بدون فخر فروشي و داشتن اين شخصيت هاي خودي، از شخصيت هاي ما استفاده مي كنن و عبرت مي گيرن و مي آموزند! اما ما چي؟ فقط دعوا مي كنيم بر سر اينكه محمد بهتر بوده يا كوروش ، دعوا مي كنيم كه اسلام بهتر است يا سكولاريسم؟
دعوا مي كنيم كه شاه بهتر است يا خميني!!!


حالا فهميديد منظورم چيه وقتي ميگم انسان پسته؟



آزمودم قلب و عقل دور انديش را                    بعد از اين ديوانه سازم خويش را

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

بلاخره شعر!!!

بلاخره تصميم گرفتم شعر هامو بزارم تو بلاگم...اين يكي انگليسيه شرمنده....بزرگترين توهين به يه اثر ترجمه اون اثره...پس اني شعرو چون خيلي دوس دارم ديگه ترجمه نمي كنم...
Empty within emptiness i encounter 
Count the Nihilists i  see 
Forever lost they might be 
Never understanding the belief 
But starting, i am, to believe 
Life or death no matter 
Better be it the latter 
To stop the never ending 
Suffering i am having  
Lost in the vortex of life 
Hellbent on finding a life 
Tired of the empty words i hear 
Of the insults, promises i fear 
Bethrod to death itself 
Ending my misery with himself
Death never shall he be too soon 
Emptiness devouring with every passing moon 
Impossible for life to coexist with 
Only it is beautiful in their myth 
Come mine saviour i await thy 
Long waited for coming of thy 
Saved from misery and agony 
Pain of salvation, finally...
نظر بديد خواهشا...:دي

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

نمي دونم عنوانش چيه فقط بخونيد...

داشتم آهنگ " جنگ براي آزادي" گروه "منووار" رو گوش مي دادم و از چارراه رسالت ميگذشتم...قبلا رسالت چاراه بوده اما الان يه ميدون شده، اما هنوزم من بش ميگم چاراه رسالت...خلاصه داشتم پياده مي رفتم و آهنگ گوش مي دادم...وقتي "جنگ براي آزادي" تموم شد رسيدم به دوراهيه سرسبز...اونم قبلا چار راه بوده اما الان دو راهيه و منم از سرلجبازي با دنيا و شهرداري ميگم دوراهيه سرسبز...چون دو راه بيشتر نداره...وقتي رسيدم به دوراهيه سر سبز يه چيزي ديدم كه اصلا حالم گرفته شد...
تا حالا ديديد اين آدمايي كه جوجه ور ميدارن ميارن ميفروشن...من ميگم جوجه، نميگم جوجه ماشيني چون واقعا هيچ فرق خاصي نمي كنن تنها فرقشون اينه كه اينا توسط يه سري ماشين حرارت داده ميشن تا از تخم بيان بيرون...اما هنوزم ذاتشون يكيه و هنوزم جوجه ان...درسته با ماشين بدنيا ميان اما دليل نمي شه كه زندگيسشون ماشيني باشه كه و  اسم ماشيني روشون بمونه...ميگفتم: داشتم مي ديدم كه اين جوجه هاي بيچاره اسيره يه كارتن شدن...اونم يه كارتن آشغال!!!
هي مظلومانه جيك جيك مي كردن...خيلي خيلي دلم سوخت خداييش...گفتم بيچاره ها چه گناهي كردن گير اين آدمه ظالم و اين كارتن افتادن...
وسط اين بودم كه دل مي سوزوندم برا اين جوجه ها و اس ام اس مي دادم كه يهو يه اتفاقه خيلي باحالي افتاد...يكه از اين جوجه ها يهو پريد بيرون، خيلي ذوق كردم گفتم دمش گرم عجب كلكيه....مرده تكون نخورد، يكم كه جوجه رفت اونورتر مرده پاشد رفت جوجه رو ورداشت و اورد گذاشت تو كارتن...
يكي از بغلم گفت: " اين جوجه ها زود ميميرن خوشگلم"، داشت به بچش ميگف...بچه دل بسته بود به يكي از اين جوجه ها و مي خواست  بگيرتش و با خودش ببره خونه، اما مامانش ميگفت كه نه....نه....نه....
بچه كوچولو كه اينا سرش نميشه، يه چيزي ميبينه و خوشش مي آد بايد اونو داشته باشه... همين كه بچه شروع كرد گريه كردن دوباره يه جوجه ناقلا ديگه يهو از جعبه پريد بيرون....اما اونم  بعد اينكه يكم گشت مرده گرفتش و انداختش تو جعبه...نمي دنم چقدر گذشت اما وقتي بخودم اومدم ديدم كه رسيدم به آهنگ "قلب فولادي" اونم دوباره از گروه "منووار"، خيلي آهنگشو دوست دارم چون خيلي قشنگه...
نمي دونم اين جوجه ها منو ديده بودن ذوق كرده بودن يا گريه مدام اون بچه داشت اذيتشون ميكرد كه هي مي خواستن از اون كارتن در برن...وقتي آهنگ كه همش 5پنچ دقيقه بود تموم شد رسيدم به آهنگه " جنگجويان دنيا " بازم از گروه " منووار"...يه الگانس پليس از بغلم رد شد و اون آژيره لعنتيش روشن بود...داشت سزوصدا مي كرد كه هفت هشتا جوجه هيو همزمان از اون كارتن لعنتي پريدن بيرون و جالب اينه كه همشون يه طرف رفتن...مرده دنباله يكي دوتاشون رفت ولي فقط يكيشونو تونست بگيره...بقيه رو تا اومد بگيره رفته بودن...
اما مرده وقتي نبود هيچ كدوم از جوجه هاي ديگه نپريدن بيرون مثل اينكه از اون كارتن كثيف راضي بودن...يه جوري شدم...يه حس بدي پيدا كردم...هي مي گفتم با خودم لعنتي ها در ريد ديگه اما همونجا موندن...مرده برگشت و منم وقتي به ساعتم نيگا كردم ديدم نيم ساعت وقتم به تماشا كردن موجوات مزخزف طي شده...
همونجا راهمو كشيدم و رفتم...آهنگام هم تموم شده بودن...يه راست رفتم خونه مامان بزرگم و جاتون خالي يه دلمه زدم بر بدن...بعدش كه رفتم سراغ كتاب خانه مامان بزرگم يهو كتابه احمد شاملو رو ديدم....آزاد خيلي بم گفته بود خاك تو سرت كه آقا احمد رو نخوندي، منم بش گفته بودم كه در اولين فرصت چشم....وقتي وا كردم و يكم خوندم ديدم از اين شعر خيلي خوشم اومده:
روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت ، روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند ، قفل افسانه یی است و قلب برای زندگی بس است ...
حالا قبول داريد من ديوانه ام؟.

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

افكار و عقيده...

الان ساعت 3:37 صبحه! منم كه ديوانه، بي خوابي زده به سرم....داشتم فكر مي كردم با خودم...ياد خيلي از خاطرات افتادم، خاطراتي كه ميشه گفت تلخن...خاطراني كه خيلي هارو شايد گريه بندازه، شايدم اونهارو به فكر بندازه...داشتم فكر مي كردم كه توي زندگيم خيلي دوست داشتم كه بتونم يه ماشين زمان بسازم و خيلي از اشتباهاتمو جبران كنم...خيلي هاشونو...اما وقتي دقيقتر فكر مي كنم مي بينم كه ته دلم نمي خوام اينكارو بكنم...چون اين خاطرات  كه تجربه هاي آدمو مي سازن و همين خاطرات تلخ هستن كه منو ساختن و به اينجا رسوندن...شايد جاي خوبي از نظر خيلي ها نباشه اما در هر صورت من اينجام و هنوز راه خيلي زيادي مونده...يكي از دوستام حرف خيلي قسنگي زد، گفت كه آدم هميشه پيشرفت ميكنه و وقتي كه پيشرفتي نكنه يعني اينكه مرده و زيره خاكه...پس هنوز راه مونده...
پارسال اين موقعه ها بود كه شايد خيلي از ما ها تو جو بوديم،جو كنكور!!! و صد البته جو انتخابات....يكي از بچه هاي مدرسمون اون موقع مي گفت انتخابات مهمتر از كنكوره...ميگفت كنكورو مي توني 2 بار يا حتي 3 بار شركت كني اما انتخابات فقط هر 4سال يه باره...اگه فكر كرديد مي خوام الان بحث سياسي بكنم خوب اشتباه كرديد ديگه!!! الان بحث يه چيز ديگست يه چيزه مهمتر..
من كاري به نتيجه انتخابات اينا ندارم بحثم يه چيزه ديگست...بحثم بحثه تفكر و اعتقاده هر شخصه، بحثم بحثه تنها چيزيه كه آدم روش اراده داره....
ارسطو يا افلاطون، يكيشون  مي گن: "انسان آزاد به دنيا مي آيد اما همه جا به زنجير كشيده مي شود"...من به اين حرفش يه چيزي اضافه كردم:"و فقط هنگامي آزاد مي شود كه همه چيز را از دست بدهد"...يعني بميرد...
انسان با آدم وقتي بدنيا مي آد آزاده...اما همون لحظه بدنيا آمدن به زنجيره دنيا كشيده مي شه...تنها چيزي كه يه برده  از خودش داره افكاره خودشه....هيچ چيزش براي خودش نيست بجز افكارش...افكارشه كه بهش شخصيت و انسانيت مي ده...نمي دونم شايد خيلي ها با من مخالف باشن اما اگه دقت كنيد مي بينيد كه هر كدام از شماها به يه چيزي توي دنيا وابسته ايد و دل كندن از اون براتون سخته، حالا هر چيزي مي تونه باشه...اون وابستگي شماست كه شمارو برده اون وسيله، شي، شخص مي كنه...با اين حال انسان هيچ وقت كاملا يه  برده نيست، چون هنور افكارش دسته خودشه...
افكاريه آدمه كه بهش شخصيت و انسانيت مي ده...پس مي شه گفت همه چيزه آدم به فكرهايه كه توي سرش مي گذره...خوبي يا بدي اون فرد...هر تصميمي كه توي زندگيتون مي گيريد ناشي از فكرهاتونه و همون تصميماته كه شمارو ميسازه و تبديلتون مي كنه به اون چيزي كه ميشيد...
حتي ميشه از كارها و رفتار ها و تصميمات يه آدم فهميد كه چي تو سرش ميگذره...همه اينا ناشي از افكاره...تنها چيزي كه باعث ميشه انسان يه برده كامل نباشه، افكارشه...
توي داستان كلبه عمو تام، تام حاظر نميشه به افكار و اعتقادات اربابش ( لگري ) تسليم بشه، چون مي دونه اين كار باعث ميشه كه يه برده به معناي واقعي كلمه بشه، بخاطر همين براي آزادي خودش مي جنگه و ميميره...
اين انسان شجاعه...خيلي خيلي شجاع...چون حاضر نبود به هيچ وجه افكار و اعتقادت خودشو تسليم كنه...
تسليم عقيده و اعتقاد به هر كس و يا حتي پا پس كشيدن از اون به معني اسارته...اسارت در زندگي...عوض كردن و يا اصلاح كردن اعتقاد به معني تسليم نيست اما وقتي كه يه فكري داري و مي دوني اون فكر و عقيده درسته و اونو انتخاب كردي پا پس كشيدن مجاز نيست...وقتي كه تسليم بشي شده يه موجود بي عقل، يه برده...

من مي خوام شجاع باشم و طبق عقيده و فكر هام عمل كنم و اين شايد خطرناك باشه...يكي از دوستاي عزيزم، و خيلي مهربونم گفت من حق ندارم كه اين كارو...مي خوام ببينم كه بعد از خوندن اين مطلب و پست حالا نظرش چيه؟

اين نصيحتو از يه ديوانه داشته باشيد...سعي كنيد هميشه شجاع باشيد...
خاك تو سرت ديوانه...

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

شكسته ام، قلب...

مي دونم وقتي اين تيتر اين پست رو مي خونيد مي گيد دوباره اين ديوانه اسكل شد...اما خواهشا تا آخر اين پست باهام باشيد...

يه بار شب ساعت 10:55 دقيقا داشتم تو يه كوچه خلوتي نزديك خونمون مي رفتم، تازه داشتم از خونه رفيقم بر مي گشتم كه يهو تخيلاتم اكتيو شد و شروع كردم خيال بافي برا خودم...آره مثلا الان يه كيسه پر پول پيدا مي كنمو اينا، از اين تخيلاتي كه آدم ديوانه باشه داره...به جونه مادرم مست نكرده بودم فقط همينجوري يهو تخيلم اكتيو شد، خوب دست خودم كه نيست!!!
كوچه 7 تا چراغ داشت از اين تير برق ها و كناره پياده روهاش، تو كله كوچه پر از بوته و شمشاده...كوچه كوچيكي هم هست فقط اندازه 2تا ماشين جا داره اونم اگه ماشين ها كيپ به كيپ هم برن تو كوچه، وگرنه جاشون نمي شه و مي رن تو شمشادا...كوچه يه جوب خيلي كوچيكي هم يه طرفش داره كه هميشه توش آب هست و تو اون شبه تاريك صداي آب هم مي اومد...
من داشتم تو كوچه مي رفتم و داشتم آهنگ گوش مي دادم...چون شب بود صداي آهنگو خيلي كم كرده بودم و داشتم مي رفتم...نزديك يكي از اين سطل آشغال گنده ها بودم كه يهو......يه گربه پريد بيرون....فحش بود كه داشتم نثار مادر و پدر و خواهره اين گربه مي كردم....
رسيده بودم وسطاي كوچه...تو اين قسمته كوچه نوره خيلي كمي بود چون 3تا از اين تير چراغ برق ها خراب بودن و نور نداشتن...منم كه ديوانه...رفتم بين تير چراغ اولي و دومي بودم كه يه صدايي شنيدم...صداي يه جور ناله خيلي آروم....يه گريه بي صدا...بعدش يه صداي زنجير مانند كه روي زمين كشيده مي شه...بعدش....خوب بعدش طبيعتا چون خواب نبودم از خواب نپريدم...اما هي مي گفتم خاك تو سرت ديوانه...گفتم خدا نيگا كن من شانسي ندارم اما تورو به جونه خودت هر كي مي خواد باشه باشه اما فقط يارو يا هر كي هست قزويني نباشه، ديگه هيچي ازت نمي خوام!!!
منو مي گي، واقعا كنجكاو شدم ببينم كه كيه عينه، منه ديوانه اين وقت شب تو خيابونه...ديدم قزويني كه نيست هيچ، يه دختره 21،22 سالست...گفتم خدا دمت گرم، خيلي حال دادي( !!! )، بعد با خودم گفتم نه بابا من كه شانس ندارم احتمالا دختره قزوينيه...
مي خواست راهمو بكشم برم اما روحيه انسان دوستانه ام نمي ذاشت كه برم!!!!!
خب جدي مي خواستم برم خونه چون خيلي خسته بودم اما دختره داشت گريه مي كرد...خيليم بد جور، منم خوب يكم دلم سوخت به حالش...رفتم گفتم خانم مشكلي هست؟ كمكي از دسته من بر مي آد؟
منو ديد زد زيره گريه...منه بدبخت هم عينه اسكلا هاجو واج مونده بودم...گفتم وايسم شايد گريش تموم شد تونست بگه چه مرگيشه...
خيلي بدم مي آد تو مسائلي كه بم مربوط نيست دخالت كنم اما خوب وقتي يكي به كمك احتياج داره بايد بهش كمك كرد...اگه بم مي گفت بورو پي كارت، يا اينكه نه چيزيم نيست، مي رفتم، اما اين فقط داشت گريه مي كرد...وايسادم گريش تموم شد...سرشو آورد بالا...عجب دختري بود...خاك تو سرش!!! واقعا حالا جالب بود برام كه بدونم اين، اين وقته شب بيرون چه غلطي مي كنه...دختر خيلي خوشگلي بود اما از اينايي كه به دله آدم نمي شينه، حالا به دله من يكي كه ننشسته بود، خوشم نيمود ازش...نمي دونم چرا، بعضي وقتا از خيليا اين جوري بدم مي آد و حتي حاضر نيستم باهاشون حرف بزنم....چيكار كنم خوب سنگدلم....:(
در هر صورت وايسادم تا نقو نوقاش تموم شه بعد دوباره پرسيدم...مي دونستم كه احتمالا با دوست پسري چيزي بهم زده...اما هيچ وقت فكر نمي كردم كه...
مي تونسم وسايله تو كيفشو ببينم، و ديدم كه بهم ريختست...آرايشي كمي كه كرده بود خراب شده بود، موهاش كاملا بيرون بود و همش بهم ريخته...مانتوش تقريبا بوي عرق مي داد...از چيزايي كه ديدم يه پيش فرضي ساختم و بهش گفتم كه چرا با نامزدت بهم زدي...هق هقش بدتر شد...هي گريه مي كرد و داشت مي رفت رو عصابم...اما نمي تونستم برم چون دلم به حالش مي سوخت...آخرش بهش گفتم كه اگه بخواي همينجوري گريه كني و نمي تونم بهت كمك كنما...آخرش داستانشو برام گفت و بعد من بردمش خونشون و ساعت شده بود 12:30!!!
اسمش پروانه بود و 24 سالش بود...3 سال بود با پسره دوست بود و پسره طبق قراراي قبلي مي خواست يه ماه ديگه بره خواستگاريش...سال آخر دانشگاه دوست شدن باهم...پروانه خيلي خاطر خواه داشته تو دانشگاه اما با هيچكي دوست نمي شده، نه به خاطر اينكه كسيو دوست نداشته...چون مي دونسته اگه با يكي دوست بشه ديگه كمتر دورش جمع مي شن و كمتر بچه ها تحويلش مي گيرن...به  اين خاطربا كسي نبوده....همين سال آخر اما با يكي دوست شده، مصطفي...مي گفت كل اين 3 سال كه با مصطفي بوده بهترين سال ها عمرش بوده اما حالا...مصطفي هميشه سرش تو كاره خودش بوده و به پروانه محل سگ نمي داده،‌پروانه هم يكم دلخور كه چرا مصطفي اينجوريه...يه بار مي كشدش كنار و ميگه كه چرا تو اينجوري...اينارو مي گفت اين دختره و گريه مي كرد...پسره مي گه دليلي نمي بينم با شما صحبت كنم خوب...
بعدا كه اين محبوبيت و اينا از سر پروانه افتاده ( ترم 6 اينا )‌ مصطفي مي آد و بهش پيشنهاد مي ده...بعده يه مدت پروانه ازش مي پرسه چرا اون اول چيزي نمي گفتي، و اونم ميگه چون اون موقعه واسم وقت نداشتي  چون بيشتر درگيره محبوبيت و اين بچه بازي ها بودي...گريه مي كرد و اينارو بهم مي گفت...گريه، گريه و گريه....
حالا مصطفي مرده بود...صبح توي خيابون، روي پل يه ماشين تعادلش بهم مي خوره و مي زنه به اين و مصطفي از بالاي پل...يه لحظه احساس كردم كه چشمم خيس شده و دارم تو اين شبه تاريك و تو اين كوچه جلوي يه دختره غريبه گريه مي كنم....گريه كه نه، بيشتر اشك مي ريختم...ديگه نمي خواستم بدونم و بخاطره همين پروانرو بلند كردم و كمكش كردم و بردمش خونشون و زنگ خونشونو تا 10 ثانيه نگه داشتم و بعدش در رفتم...و پروانه و اتفاقات تلخشو توي اون شبه ترسناك پشتم گذاشتم...اما ديروز ديدمش و باهاش صحبت كردم....بهتر شده بود اما همچنان مي تونستم ببينم چقد داغونه...و اينكه شكسته...


همه اينارو گفتم چون يهو يديروز ديدمش و خواستم با يكي در ميون بذازم...
راستشو بخوايد...خوب بتون نمي گم كه ببينم هوشتون چطوره، ‌مي تونيد حدس بزنيد و بفهميد كه قصد من چي بود يا نه....

خاك تو سرم كه ديوانه ام....

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

چشم بادومي!!!

واقعا نمي دونم در مورده اين چشم بادومي هاي لعنتي بگم اما اين مي دونم كه از بين همه شون ژاپني هارو بيشتر از همه دوست دارم چون واقعا نابغه اند...شك دارم از اين كوتوله ها و دائم الخمر ها تو دنيا زرنگتر پيدا بشه...البته بغير از ايراني ها!!!:دي
ما ايراني ها ماشاالله تو همه چي استثناييم:دي
حالا برگردم به بحث اين ژاپني ها، اينا از سال 1980 اينا شروع كردن به انيميشن ساختن...انيميشن صرفا براي كارتون هاي ژاپني استفاده مي شه مثلا سوباسا و اينا! حالا سوباسا برا همه خاطره انگيزه و هنوزم كه هنوزه خيلي ها باش حال مي كنن!:دي
يه عادتي كه اين ژاپني ها دارن اينه كه توي تمام اين انيميشن هاشون يه نكته اخلاقي هست...حتي اگه به سوباسا دقت كنيد مي بينيد كه لامسب هيچ وقت نا اميد نمي شه و هيچ وقت تسليم نمي شه! هر چه قدرم كه تنها باشه...
تو مدتي كه من هلند بودم خيلي از اين انيميشن هارو ديدم...خيلي! و هنوزم كه هنوزه حاضرم بشينم 1000 بار ببينمشون چون خيلي جالبن و هيچ وقت آدم خسته نمي شه....
يكي از اين انيميشن ها اسمش Gundam Wing بود...لعنتي هر چي نگاه مي كردم نمي تونستم نكته اخلاقي يا همون منظورشو بفهمم...فقط ازش فهميدم كه جنگ بده و باعث كشته شدن خيلي ها مي شه...اون موفعه بچه بودم....
وقتي اومدم ايران هنوز يادش بودم تا اينكه چند ماه پيش كه ADSL ام وصل شد تصميم گرفتم دانلودش كنم و دوباره ببينمش تا بفهمم نكتش چيه...
1 هفته طول كشيد دانلودش!!! اما هر ثانيه اش مي ارزيد...نمي خوام داستانشو خراب كنم پس فعلا در موردش بحث نمي كنم...
اين پست گذاشتم كه هر كي اين انيميشن جالبو مي خواد بگه براش بيارم فقط يه شرط داره...اونم اينه كه بعدش حتما نظرشو بگه تا بذارم تو بلاگم...فقط بگيد تا بيارم براتون دمه خونتون...تازه كاملا مجانيه!!! :))
يه شرط ديگه هم داره اونم اينه كه اينگليسيتون خوب باشه:دي
فعلا...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

عذر خواهي

يه زمياني بود كه من خيلي آدم خوبي بودم، سعي مي كردم همه كارامو درست انجام بدم، واقعا سعي مي كردم تمام قول هايي رو كه مي دم انجام بدم، به قول بابام " سرت رفت قولت نره "...واقعا اينجوري بودم! مي دونم باورش سخته اما هميشه اينجوري بودم :D
يه زماني يه دوستي داشتم كه خيلي دوستش مي داشتم (!!!) البته سو-تفاهم نشه هنوزم خيلي دوسش دارم اما خوب بخاطره يه سري دلايل ( دلايلش به كسي ربطي نداره!!!! :D ) ديگه حتي با اين شخص حرف هم نمي زنم، با اينكه خيلي دوس دارم اما حتي باهاش سلام هم نمي كنم...حالا اينا مشكلاته خودمه اما خوب نكته اي كه مي خواستم بگم اينه كه اين شخص محترم هميشه بهم ميگفت كه خاك تو سرت خيلي بدقولي!!! اولش گفتم شايد يه بار در حقش بدقولي كردم و اين شخص ناراحت شده...ازش عذر خواهي كردم...هر چي زمان مي رفت جولو من سعي كردم بيشتر به اخلاقم توجه كنم و ببينم كه درست ميگه يا نه...ديدم آره بدقولي هام داره بيشتر ميشه و بدتر...اون در حقم لطف مي كرد و هيچي نمي گفت...فقط سكوت مي كرد...سكوتش كمي ديوانه كننده بود...سعي كردم بدقولي هامو كم كنم اما سخت بود...خيلي سخت...تازگي ها كه به اخلاقم توجه كردم ديدم كه بدقولي هام يه كم كمتر شده...مي خوام كلا ديگه هيچ وقت بدقولي نكنم...
بخاطر همين از همه بخاطر بدقولي هايي كه توي وبلاگ كردم و كلا در حق هر كسي كردم عذر خواهي مي كنم و مي خوام كه منو ببخشيد...واقعا از ته دل مي خوام كه منو ببخشيد...حتي شما دوست عزيز!!!
ديگه متن فارسي پست انگليسيمو نمي ذارم، اما واقعا سعي مي كنم كه يه پست بزودي بذارم...اين پست آينده احتمالا همه رو يه مدت ميبره تو فكر...
براي كار هاي گرافيتيم هم بگم كه بزودي يه تابلويي كه دارم مي كشم رو مي ذارم عكسشو و احتمالا هديش مي كنم به دوسته خوبم فرهنگ، يا آرين...هنوز تصميم نگرفتم به كدومشون بدم....
تا بعد...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

چاه و روشنايي

خيلي وقته كه تو وبلاگم چيزي ننوشتم...زياد حال و حوصله هيچ كاريو نداشتم، فقط مي خواستم همش بخوابم اما خوب وقتي رفتم كافه و يه قهوه خوردم ديدم كه ديگه از خواب منصرف شدم و گفتم بايد هر چه سريعتر دست به كار بشم...اينم يه خاطره ديگه، چاه و روشنايي...
خونه! هميشه براي خيليا يه جايي بوده كه احساس امنيت مي كنن يا يه جاي كه خوشحالن، برا خيليام نه، صرفا يه  جايي عذاب آور بوده و شايدم هست، دقيقا مثل زندگي كه برا بعضي هازجرآور و برا بعضي ها نشاط‌ آوره...
يه روز كه  از خونه دررفتم، تو فكر بدبختي هام بودم، نمي دونستم كه كجا دارم ميرم، اما خيلي دوست داشتم كه وقتي  خونه رو برا هميشه ترك ميكنم برم  دانشگاه...دانشگاه خيلي جاي باحاليه، خوراك خندست و چيزي كه من بيشتر از همه بهش نيار داشتم يه دوز خنده بود!!!...هنوز بايد به خونه و به كارايي كه ول كرده بودم مي رسيدم...اما گفتم يه سر برم دنشگاه ضرري نداره كه...كاشكي قلم پام خورد مي شد و نمي تونستم برم....اما مثل اينكه بايد مي شد آنچه كه خواست او بود...
جاتون خالي رفتم اونجا كلي با بچه ها خنديديم و من تقريبا داشت همه چي يادم مي رفت و داشتم به همون دلقك هميشگي تبديل مي شدم و آماده بودم كه همه رو دوباره خوشحال و سرحال كنم كه...
من يه بار يكي از بچه ها منو به دلقك تشبيه كرد! واقعا نمي دونم چرا اما خيلي حا كردم با تشبيهش!!!
خلاصه بقوله خارجكي ها! "داستان بلندو بخوام كوتاه كنم" آماده بودم كه همه رو دوباره خوشحال و سرحال كنم كه...يهو افتادم توي يه چاله...اين چاله رو زياد ديده بودم و فكر نمي كردم اين چاله تو دانشگاه باشه... حتي خطر افتادن توش رو ديده بودم اما خودم رو خيلي زرنگ تر اين حرفا مي ديدم، فكر نمي كردم كه يه روز، يه موقع  توش بيفتم...اما همينجور كه داشتم نگاهش مي كردم، نمي دونم چي شد كه افتادم  توش...
منو مي گي، هي مي زدم تو سر خودم كه ديوونه! مگه تو فكر نمي كردي كه زرنگتري( ؟ ) خوب حالا خودتو در بيار از اين چاله...
اي خاك تو سر ديوونه ت كنن...
هر كاري كردم نمي شد، هر كاري مي كردم نمي تونستم از اين چاله در بيام...بدتر اينكه احساس مي كردم اين چاله داره هي ميره تو، هي داره زير پاهام ريزش مي كنه...همه بهم كمك مي كردن كه بيام بيرون...طناب مينداختن برام كه كه بگيرمش و بيام بيرون، دستمو مي گرفتن، البته دختر ها با حفظ شئونات اسلامي بهم كمك مي كردن( !!! ) ‌اونا طناب مينداختن...كم كم مي تونستم احساس كنم كه چالهداره زير پام ريزش مي كنه...هي ميگفتم خاك تو سرت  ديوونه...
چاله ريزش كرد و من افتادم توش...خيلي برام جالب بود كه من با اين همه زرنگيم افتادم تو اين چاله و اين چاله يهويي تبديل شد با چاه...از چاله افتادم تو چاه...چقدر ادبي شده بود (‌ !!! ) و منه ديوونه خوشحال بودم كه بلاخره يه چيزيم ادبي شده...خاك تو سرت دييونه...همينجوري كه تو اين چاه گير كرده بودم كم كم داشتم باهاش حال مي كردم! اين چاه شده بود خونه جديدم...بهش عادت كردم...كم كم صداهايي كه اسمم رو صدا مي كردن رو يادم رفت...ديگه نمي خواستم بشنومشون...چون چاه شده بود خونه جديدم...هنوز صداها هستن و آماده ان كه بهم كمك كنن...كم كم بعد از يه مدت چاه بدتر مي شد...داشت آوار مي ريخت رو سرم اما من هنوز دوستش داشتم...آوار ها هي بيشتر مي شد، من شروع كردم به اين فكر كه نكنه چاه، چاه عزيزم منو دوست نداره...از دست چاهم و خودم و همه چي ناراحت بودم حتي از بعضي صداه، يه صدايي بود كه ازش بدم مي اومد...صدايي كه واقعا حالم ازش بهم مي خورد...هنوزم تو چاهم....
خيلي فكر كردم كه چجوري بايد به چاهم ثابت كنم كه شده خونه جديدم و هر چقدر آاوار بريزه سرم نمي خوام ازش برم بيرون...به اين نتيجه رسيدم كه...كه من يه ديوونه بيشتر نيستم بايد وايسم تا چاهم خودش به خودش بتونه ثابت كنه...اگرم نخواست حداقل بزاره من توش بمونم...تصميمه خودمه، خودم مي خوام تو چاه خودم بمونم...
اما با اين حال مي تونم راه خروجو ببينم  و اجازشم دارم ...مي تونم برم  از چاهم  بيرون...ميتونم روشنايي ترك چاه رو ببينم... برا هميشه تركش كنم و برم...اما بازم بدبختيم اينه كه هيچ وقت نمي تونم چاهمو فراموش كنم...مي تونم برم از ايران و چاه رو كه تو دانشگاه دوسداشتنيم هست بزارمو يه جا ديگه شايدم بهتر يه خونه ديگه پيدا كنم...اما نمي خوام چاه رو با تمام سوراخ سنبه هاش ( اگر چه خيلي ريزن ) فراموش كنم...
حالا اين وسط يه خبر خوب بدم به تمام دوستان و صداها، من نزديك لبه چاهم...فقط كافيه كه چاه يه تكوني بده خودشو تا دوباره بيوفتم توش...خاك تو سرتا دييونه...


اين خاطره رو خيلي دوست دارم...
راستي گفته بودم ترجمه پست قبلي رو ميذارم، شرمنده كه هنوز وقت نكردم....آخه كار مي كنم تازگي ها و خوب سرم شلوغه...ايشالا تو اين هفته مي ذارم...
خاك تو سرت ديوونه...









۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

Untitled...

English:
The thought of every couple in love is the well being and happiness of the beloved...It has always been like this and i suppose it'll always stay like this till the end of time...As you think of some the famous love couples, Romeo and Juliet, Farhad and Shirin, Leyli and Majnon, You can see this obvious fact that some people just seem to ignore...
Is it not beautiful and yet strange that the human being the most selfish creature by nature, forgets it's self and dedicates his/her self to it's beloved...?
Eons have passed since the creation of the human kind by the Almighty but yet the strangest and still mysterious fact is love...Why does it exist? What would one benefit from it?
There have been examples of love in every country and in every culture...various in thought and the process of falling in love the conclusion of every one is either defeat or the death of the couple...for example Romeo and Juliet, Juliet drinks a potion that seems to have killed her but when Romeo arrives at the fake death bed:"Death That Hath Sucked The Honey Of Thy Breath, Had Hath No Power Yet Upon Thy Beauty"...He kills himself to be with his beloved, unaware of the fact the Juliet is still alive...It is right there that the grave mistake is made and the tragedy of the story happens...He takes the poison and then at the last minute Juliet wakes up to see her beloved in her death bed, dying of poison...
As told they only vary in the process, like Shirin and Farhad, that Farhad, Upon hearing the fake news of Shirin's death kills himself to be with his beloved...
All the tragedy happens because of the lack of intellect when in love...when in love, the person is blind and deaf, he/she cannot hear or see the reality...
Is it this in mine case? that is something I always wonder and think about...
what if I am not really in love? What happens then? I always think about it but the more I think the more I farther I get from the answer...and the more pain in causes me to think that this is fake love and nothing like the "real deal"....
GOD forbid that we one day fall in love and lose so much in the process...
yet do those who lose so much even know it? even acknowledge what they're losing? no and it is all because the feel love from within and see everything in their view of love....they see everything and everyone as an image of whom they love...they love everything their beloved loves...it might seem and obssesion to some people...but who are we to judge what love feels like...Have we even seen love? Have we even Tasted love in it's pettiest form? and the most important question...Can We Even Begin To Understand Love? I would think not...
God Forbid It...God Forbid It...

شايد خيلي ها سر در نيارن، اما بخونيد تا سر در بياريد...
فردا پس فردا ترجمه ش مي كنم و مي ذارم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

اولين قطره رنگ روي ديوار...



توي دنيا و فضا گرافيتي، ديوار يه جورايي بهشته...حالا بهشت چه در دين ها و چه درنظر مردم بهترين وعالي ترين جاست، جايي كه آدم به تمام آرزوهاش مي رسه...جايي كه مي تونه تمام دغدلي هاشو از دنيا خالي كنه و اون چيزيو كه خيلي وقته تو گلوش گير كرده بگه...جايي كه مي تونه با خداي خودش حرف بزنه و آروم باشه...جايي كه ديگه هيچ غم و غصه اي نداره و فقط عشقو حاله...
ديوار هم واقعا در نظر گرافر ها (همون كسايي كه گرافيتي كار مي كنن) يه جورايي بهشته.....تمام حرفاشو روي ديوار مي زنه...تمامه دغدلي هايرو كه از دنيا داره رو ديوار خالي مي كنه...حتي بعضي ها واقعا مي گن كه وقتي دارن گرافيتي رو پياده مي كنن رو ديوار با خداي خودشون احساس نزديكي مي كنن ( گفته T-Kid در مصاحبه اي در سال 1992)...
منم خودمو گرافر كه نه، اما يه كسي كه گرافيتي رو دوست داره حساب مي كنم...پس تو نظرم بد نبود كه اسم وبلاگي رو كه قراره باهاش حرفامو به دنيا، به مردم بزنم، بزارم ديوار...خيلي وقته كه نينگ تعطيل شدو منم موندم كه اين شرو ور هايي كه به ذهنم مياد رو چيكار كنم...كار هامو كجا بذارم كه ديده بشه...چون رياست محترم شهرداري تازگي ها خيلي لطف داره به گرافر ها و هر جا گرافيتي ببينه كلكشو مي كنه، پس بايد يه جايي درس مي كردم كه كارام قبل از مرگشون حداقل يه بار ديده بشن...
اينم تاريخچه خسته كننده اينكه چرا من تصميم گرفتم اين وبلاگو درس كنم و اينكه چرا اسمشو گذاشتم ديوار...
پس مي شه گفت اين اولين قطره رنگيه كه من با اسپري ذهنم روي ديوارم مي زنم....
با نظرات و پيشنهادات و انتقادات و مشاهدات و كمك هاتون اين ديوار قشنگ تر و بهتر رنگ آميزي مي شه...
مرسي

Newer Posts