۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

چاه و روشنايي

خيلي وقته كه تو وبلاگم چيزي ننوشتم...زياد حال و حوصله هيچ كاريو نداشتم، فقط مي خواستم همش بخوابم اما خوب وقتي رفتم كافه و يه قهوه خوردم ديدم كه ديگه از خواب منصرف شدم و گفتم بايد هر چه سريعتر دست به كار بشم...اينم يه خاطره ديگه، چاه و روشنايي...
خونه! هميشه براي خيليا يه جايي بوده كه احساس امنيت مي كنن يا يه جاي كه خوشحالن، برا خيليام نه، صرفا يه  جايي عذاب آور بوده و شايدم هست، دقيقا مثل زندگي كه برا بعضي هازجرآور و برا بعضي ها نشاط‌ آوره...
يه روز كه  از خونه دررفتم، تو فكر بدبختي هام بودم، نمي دونستم كه كجا دارم ميرم، اما خيلي دوست داشتم كه وقتي  خونه رو برا هميشه ترك ميكنم برم  دانشگاه...دانشگاه خيلي جاي باحاليه، خوراك خندست و چيزي كه من بيشتر از همه بهش نيار داشتم يه دوز خنده بود!!!...هنوز بايد به خونه و به كارايي كه ول كرده بودم مي رسيدم...اما گفتم يه سر برم دنشگاه ضرري نداره كه...كاشكي قلم پام خورد مي شد و نمي تونستم برم....اما مثل اينكه بايد مي شد آنچه كه خواست او بود...
جاتون خالي رفتم اونجا كلي با بچه ها خنديديم و من تقريبا داشت همه چي يادم مي رفت و داشتم به همون دلقك هميشگي تبديل مي شدم و آماده بودم كه همه رو دوباره خوشحال و سرحال كنم كه...
من يه بار يكي از بچه ها منو به دلقك تشبيه كرد! واقعا نمي دونم چرا اما خيلي حا كردم با تشبيهش!!!
خلاصه بقوله خارجكي ها! "داستان بلندو بخوام كوتاه كنم" آماده بودم كه همه رو دوباره خوشحال و سرحال كنم كه...يهو افتادم توي يه چاله...اين چاله رو زياد ديده بودم و فكر نمي كردم اين چاله تو دانشگاه باشه... حتي خطر افتادن توش رو ديده بودم اما خودم رو خيلي زرنگ تر اين حرفا مي ديدم، فكر نمي كردم كه يه روز، يه موقع  توش بيفتم...اما همينجور كه داشتم نگاهش مي كردم، نمي دونم چي شد كه افتادم  توش...
منو مي گي، هي مي زدم تو سر خودم كه ديوونه! مگه تو فكر نمي كردي كه زرنگتري( ؟ ) خوب حالا خودتو در بيار از اين چاله...
اي خاك تو سر ديوونه ت كنن...
هر كاري كردم نمي شد، هر كاري مي كردم نمي تونستم از اين چاله در بيام...بدتر اينكه احساس مي كردم اين چاله داره هي ميره تو، هي داره زير پاهام ريزش مي كنه...همه بهم كمك مي كردن كه بيام بيرون...طناب مينداختن برام كه كه بگيرمش و بيام بيرون، دستمو مي گرفتن، البته دختر ها با حفظ شئونات اسلامي بهم كمك مي كردن( !!! ) ‌اونا طناب مينداختن...كم كم مي تونستم احساس كنم كه چالهداره زير پام ريزش مي كنه...هي ميگفتم خاك تو سرت  ديوونه...
چاله ريزش كرد و من افتادم توش...خيلي برام جالب بود كه من با اين همه زرنگيم افتادم تو اين چاله و اين چاله يهويي تبديل شد با چاه...از چاله افتادم تو چاه...چقدر ادبي شده بود (‌ !!! ) و منه ديوونه خوشحال بودم كه بلاخره يه چيزيم ادبي شده...خاك تو سرت دييونه...همينجوري كه تو اين چاه گير كرده بودم كم كم داشتم باهاش حال مي كردم! اين چاه شده بود خونه جديدم...بهش عادت كردم...كم كم صداهايي كه اسمم رو صدا مي كردن رو يادم رفت...ديگه نمي خواستم بشنومشون...چون چاه شده بود خونه جديدم...هنوز صداها هستن و آماده ان كه بهم كمك كنن...كم كم بعد از يه مدت چاه بدتر مي شد...داشت آوار مي ريخت رو سرم اما من هنوز دوستش داشتم...آوار ها هي بيشتر مي شد، من شروع كردم به اين فكر كه نكنه چاه، چاه عزيزم منو دوست نداره...از دست چاهم و خودم و همه چي ناراحت بودم حتي از بعضي صداه، يه صدايي بود كه ازش بدم مي اومد...صدايي كه واقعا حالم ازش بهم مي خورد...هنوزم تو چاهم....
خيلي فكر كردم كه چجوري بايد به چاهم ثابت كنم كه شده خونه جديدم و هر چقدر آاوار بريزه سرم نمي خوام ازش برم بيرون...به اين نتيجه رسيدم كه...كه من يه ديوونه بيشتر نيستم بايد وايسم تا چاهم خودش به خودش بتونه ثابت كنه...اگرم نخواست حداقل بزاره من توش بمونم...تصميمه خودمه، خودم مي خوام تو چاه خودم بمونم...
اما با اين حال مي تونم راه خروجو ببينم  و اجازشم دارم ...مي تونم برم  از چاهم  بيرون...ميتونم روشنايي ترك چاه رو ببينم... برا هميشه تركش كنم و برم...اما بازم بدبختيم اينه كه هيچ وقت نمي تونم چاهمو فراموش كنم...مي تونم برم از ايران و چاه رو كه تو دانشگاه دوسداشتنيم هست بزارمو يه جا ديگه شايدم بهتر يه خونه ديگه پيدا كنم...اما نمي خوام چاه رو با تمام سوراخ سنبه هاش ( اگر چه خيلي ريزن ) فراموش كنم...
حالا اين وسط يه خبر خوب بدم به تمام دوستان و صداها، من نزديك لبه چاهم...فقط كافيه كه چاه يه تكوني بده خودشو تا دوباره بيوفتم توش...خاك تو سرتا دييونه...


اين خاطره رو خيلي دوست دارم...
راستي گفته بودم ترجمه پست قبلي رو ميذارم، شرمنده كه هنوز وقت نكردم....آخه كار مي كنم تازگي ها و خوب سرم شلوغه...ايشالا تو اين هفته مي ذارم...
خاك تو سرت ديوونه...









Newer Posts Older Posts