۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

شكسته ام، قلب...

مي دونم وقتي اين تيتر اين پست رو مي خونيد مي گيد دوباره اين ديوانه اسكل شد...اما خواهشا تا آخر اين پست باهام باشيد...

يه بار شب ساعت 10:55 دقيقا داشتم تو يه كوچه خلوتي نزديك خونمون مي رفتم، تازه داشتم از خونه رفيقم بر مي گشتم كه يهو تخيلاتم اكتيو شد و شروع كردم خيال بافي برا خودم...آره مثلا الان يه كيسه پر پول پيدا مي كنمو اينا، از اين تخيلاتي كه آدم ديوانه باشه داره...به جونه مادرم مست نكرده بودم فقط همينجوري يهو تخيلم اكتيو شد، خوب دست خودم كه نيست!!!
كوچه 7 تا چراغ داشت از اين تير برق ها و كناره پياده روهاش، تو كله كوچه پر از بوته و شمشاده...كوچه كوچيكي هم هست فقط اندازه 2تا ماشين جا داره اونم اگه ماشين ها كيپ به كيپ هم برن تو كوچه، وگرنه جاشون نمي شه و مي رن تو شمشادا...كوچه يه جوب خيلي كوچيكي هم يه طرفش داره كه هميشه توش آب هست و تو اون شبه تاريك صداي آب هم مي اومد...
من داشتم تو كوچه مي رفتم و داشتم آهنگ گوش مي دادم...چون شب بود صداي آهنگو خيلي كم كرده بودم و داشتم مي رفتم...نزديك يكي از اين سطل آشغال گنده ها بودم كه يهو......يه گربه پريد بيرون....فحش بود كه داشتم نثار مادر و پدر و خواهره اين گربه مي كردم....
رسيده بودم وسطاي كوچه...تو اين قسمته كوچه نوره خيلي كمي بود چون 3تا از اين تير چراغ برق ها خراب بودن و نور نداشتن...منم كه ديوانه...رفتم بين تير چراغ اولي و دومي بودم كه يه صدايي شنيدم...صداي يه جور ناله خيلي آروم....يه گريه بي صدا...بعدش يه صداي زنجير مانند كه روي زمين كشيده مي شه...بعدش....خوب بعدش طبيعتا چون خواب نبودم از خواب نپريدم...اما هي مي گفتم خاك تو سرت ديوانه...گفتم خدا نيگا كن من شانسي ندارم اما تورو به جونه خودت هر كي مي خواد باشه باشه اما فقط يارو يا هر كي هست قزويني نباشه، ديگه هيچي ازت نمي خوام!!!
منو مي گي، واقعا كنجكاو شدم ببينم كه كيه عينه، منه ديوانه اين وقت شب تو خيابونه...ديدم قزويني كه نيست هيچ، يه دختره 21،22 سالست...گفتم خدا دمت گرم، خيلي حال دادي( !!! )، بعد با خودم گفتم نه بابا من كه شانس ندارم احتمالا دختره قزوينيه...
مي خواست راهمو بكشم برم اما روحيه انسان دوستانه ام نمي ذاشت كه برم!!!!!
خب جدي مي خواستم برم خونه چون خيلي خسته بودم اما دختره داشت گريه مي كرد...خيليم بد جور، منم خوب يكم دلم سوخت به حالش...رفتم گفتم خانم مشكلي هست؟ كمكي از دسته من بر مي آد؟
منو ديد زد زيره گريه...منه بدبخت هم عينه اسكلا هاجو واج مونده بودم...گفتم وايسم شايد گريش تموم شد تونست بگه چه مرگيشه...
خيلي بدم مي آد تو مسائلي كه بم مربوط نيست دخالت كنم اما خوب وقتي يكي به كمك احتياج داره بايد بهش كمك كرد...اگه بم مي گفت بورو پي كارت، يا اينكه نه چيزيم نيست، مي رفتم، اما اين فقط داشت گريه مي كرد...وايسادم گريش تموم شد...سرشو آورد بالا...عجب دختري بود...خاك تو سرش!!! واقعا حالا جالب بود برام كه بدونم اين، اين وقته شب بيرون چه غلطي مي كنه...دختر خيلي خوشگلي بود اما از اينايي كه به دله آدم نمي شينه، حالا به دله من يكي كه ننشسته بود، خوشم نيمود ازش...نمي دونم چرا، بعضي وقتا از خيليا اين جوري بدم مي آد و حتي حاضر نيستم باهاشون حرف بزنم....چيكار كنم خوب سنگدلم....:(
در هر صورت وايسادم تا نقو نوقاش تموم شه بعد دوباره پرسيدم...مي دونستم كه احتمالا با دوست پسري چيزي بهم زده...اما هيچ وقت فكر نمي كردم كه...
مي تونسم وسايله تو كيفشو ببينم، و ديدم كه بهم ريختست...آرايشي كمي كه كرده بود خراب شده بود، موهاش كاملا بيرون بود و همش بهم ريخته...مانتوش تقريبا بوي عرق مي داد...از چيزايي كه ديدم يه پيش فرضي ساختم و بهش گفتم كه چرا با نامزدت بهم زدي...هق هقش بدتر شد...هي گريه مي كرد و داشت مي رفت رو عصابم...اما نمي تونستم برم چون دلم به حالش مي سوخت...آخرش بهش گفتم كه اگه بخواي همينجوري گريه كني و نمي تونم بهت كمك كنما...آخرش داستانشو برام گفت و بعد من بردمش خونشون و ساعت شده بود 12:30!!!
اسمش پروانه بود و 24 سالش بود...3 سال بود با پسره دوست بود و پسره طبق قراراي قبلي مي خواست يه ماه ديگه بره خواستگاريش...سال آخر دانشگاه دوست شدن باهم...پروانه خيلي خاطر خواه داشته تو دانشگاه اما با هيچكي دوست نمي شده، نه به خاطر اينكه كسيو دوست نداشته...چون مي دونسته اگه با يكي دوست بشه ديگه كمتر دورش جمع مي شن و كمتر بچه ها تحويلش مي گيرن...به  اين خاطربا كسي نبوده....همين سال آخر اما با يكي دوست شده، مصطفي...مي گفت كل اين 3 سال كه با مصطفي بوده بهترين سال ها عمرش بوده اما حالا...مصطفي هميشه سرش تو كاره خودش بوده و به پروانه محل سگ نمي داده،‌پروانه هم يكم دلخور كه چرا مصطفي اينجوريه...يه بار مي كشدش كنار و ميگه كه چرا تو اينجوري...اينارو مي گفت اين دختره و گريه مي كرد...پسره مي گه دليلي نمي بينم با شما صحبت كنم خوب...
بعدا كه اين محبوبيت و اينا از سر پروانه افتاده ( ترم 6 اينا )‌ مصطفي مي آد و بهش پيشنهاد مي ده...بعده يه مدت پروانه ازش مي پرسه چرا اون اول چيزي نمي گفتي، و اونم ميگه چون اون موقعه واسم وقت نداشتي  چون بيشتر درگيره محبوبيت و اين بچه بازي ها بودي...گريه مي كرد و اينارو بهم مي گفت...گريه، گريه و گريه....
حالا مصطفي مرده بود...صبح توي خيابون، روي پل يه ماشين تعادلش بهم مي خوره و مي زنه به اين و مصطفي از بالاي پل...يه لحظه احساس كردم كه چشمم خيس شده و دارم تو اين شبه تاريك و تو اين كوچه جلوي يه دختره غريبه گريه مي كنم....گريه كه نه، بيشتر اشك مي ريختم...ديگه نمي خواستم بدونم و بخاطره همين پروانرو بلند كردم و كمكش كردم و بردمش خونشون و زنگ خونشونو تا 10 ثانيه نگه داشتم و بعدش در رفتم...و پروانه و اتفاقات تلخشو توي اون شبه ترسناك پشتم گذاشتم...اما ديروز ديدمش و باهاش صحبت كردم....بهتر شده بود اما همچنان مي تونستم ببينم چقد داغونه...و اينكه شكسته...


همه اينارو گفتم چون يهو يديروز ديدمش و خواستم با يكي در ميون بذازم...
راستشو بخوايد...خوب بتون نمي گم كه ببينم هوشتون چطوره، ‌مي تونيد حدس بزنيد و بفهميد كه قصد من چي بود يا نه....

خاك تو سرم كه ديوانه ام....

Newer Posts Older Posts