۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

بلاخره شعر!!!

بلاخره تصميم گرفتم شعر هامو بزارم تو بلاگم...اين يكي انگليسيه شرمنده....بزرگترين توهين به يه اثر ترجمه اون اثره...پس اني شعرو چون خيلي دوس دارم ديگه ترجمه نمي كنم...
Empty within emptiness i encounter 
Count the Nihilists i  see 
Forever lost they might be 
Never understanding the belief 
But starting, i am, to believe 
Life or death no matter 
Better be it the latter 
To stop the never ending 
Suffering i am having  
Lost in the vortex of life 
Hellbent on finding a life 
Tired of the empty words i hear 
Of the insults, promises i fear 
Bethrod to death itself 
Ending my misery with himself
Death never shall he be too soon 
Emptiness devouring with every passing moon 
Impossible for life to coexist with 
Only it is beautiful in their myth 
Come mine saviour i await thy 
Long waited for coming of thy 
Saved from misery and agony 
Pain of salvation, finally...
نظر بديد خواهشا...:دي

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

نمي دونم عنوانش چيه فقط بخونيد...

داشتم آهنگ " جنگ براي آزادي" گروه "منووار" رو گوش مي دادم و از چارراه رسالت ميگذشتم...قبلا رسالت چاراه بوده اما الان يه ميدون شده، اما هنوزم من بش ميگم چاراه رسالت...خلاصه داشتم پياده مي رفتم و آهنگ گوش مي دادم...وقتي "جنگ براي آزادي" تموم شد رسيدم به دوراهيه سرسبز...اونم قبلا چار راه بوده اما الان دو راهيه و منم از سرلجبازي با دنيا و شهرداري ميگم دوراهيه سرسبز...چون دو راه بيشتر نداره...وقتي رسيدم به دوراهيه سر سبز يه چيزي ديدم كه اصلا حالم گرفته شد...
تا حالا ديديد اين آدمايي كه جوجه ور ميدارن ميارن ميفروشن...من ميگم جوجه، نميگم جوجه ماشيني چون واقعا هيچ فرق خاصي نمي كنن تنها فرقشون اينه كه اينا توسط يه سري ماشين حرارت داده ميشن تا از تخم بيان بيرون...اما هنوزم ذاتشون يكيه و هنوزم جوجه ان...درسته با ماشين بدنيا ميان اما دليل نمي شه كه زندگيسشون ماشيني باشه كه و  اسم ماشيني روشون بمونه...ميگفتم: داشتم مي ديدم كه اين جوجه هاي بيچاره اسيره يه كارتن شدن...اونم يه كارتن آشغال!!!
هي مظلومانه جيك جيك مي كردن...خيلي خيلي دلم سوخت خداييش...گفتم بيچاره ها چه گناهي كردن گير اين آدمه ظالم و اين كارتن افتادن...
وسط اين بودم كه دل مي سوزوندم برا اين جوجه ها و اس ام اس مي دادم كه يهو يه اتفاقه خيلي باحالي افتاد...يكه از اين جوجه ها يهو پريد بيرون، خيلي ذوق كردم گفتم دمش گرم عجب كلكيه....مرده تكون نخورد، يكم كه جوجه رفت اونورتر مرده پاشد رفت جوجه رو ورداشت و اورد گذاشت تو كارتن...
يكي از بغلم گفت: " اين جوجه ها زود ميميرن خوشگلم"، داشت به بچش ميگف...بچه دل بسته بود به يكي از اين جوجه ها و مي خواست  بگيرتش و با خودش ببره خونه، اما مامانش ميگفت كه نه....نه....نه....
بچه كوچولو كه اينا سرش نميشه، يه چيزي ميبينه و خوشش مي آد بايد اونو داشته باشه... همين كه بچه شروع كرد گريه كردن دوباره يه جوجه ناقلا ديگه يهو از جعبه پريد بيرون....اما اونم  بعد اينكه يكم گشت مرده گرفتش و انداختش تو جعبه...نمي دنم چقدر گذشت اما وقتي بخودم اومدم ديدم كه رسيدم به آهنگ "قلب فولادي" اونم دوباره از گروه "منووار"، خيلي آهنگشو دوست دارم چون خيلي قشنگه...
نمي دونم اين جوجه ها منو ديده بودن ذوق كرده بودن يا گريه مدام اون بچه داشت اذيتشون ميكرد كه هي مي خواستن از اون كارتن در برن...وقتي آهنگ كه همش 5پنچ دقيقه بود تموم شد رسيدم به آهنگه " جنگجويان دنيا " بازم از گروه " منووار"...يه الگانس پليس از بغلم رد شد و اون آژيره لعنتيش روشن بود...داشت سزوصدا مي كرد كه هفت هشتا جوجه هيو همزمان از اون كارتن لعنتي پريدن بيرون و جالب اينه كه همشون يه طرف رفتن...مرده دنباله يكي دوتاشون رفت ولي فقط يكيشونو تونست بگيره...بقيه رو تا اومد بگيره رفته بودن...
اما مرده وقتي نبود هيچ كدوم از جوجه هاي ديگه نپريدن بيرون مثل اينكه از اون كارتن كثيف راضي بودن...يه جوري شدم...يه حس بدي پيدا كردم...هي مي گفتم با خودم لعنتي ها در ريد ديگه اما همونجا موندن...مرده برگشت و منم وقتي به ساعتم نيگا كردم ديدم نيم ساعت وقتم به تماشا كردن موجوات مزخزف طي شده...
همونجا راهمو كشيدم و رفتم...آهنگام هم تموم شده بودن...يه راست رفتم خونه مامان بزرگم و جاتون خالي يه دلمه زدم بر بدن...بعدش كه رفتم سراغ كتاب خانه مامان بزرگم يهو كتابه احمد شاملو رو ديدم....آزاد خيلي بم گفته بود خاك تو سرت كه آقا احمد رو نخوندي، منم بش گفته بودم كه در اولين فرصت چشم....وقتي وا كردم و يكم خوندم ديدم از اين شعر خيلي خوشم اومده:
روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت ، روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند ، قفل افسانه یی است و قلب برای زندگی بس است ...
حالا قبول داريد من ديوانه ام؟.

Newer Posts Older Posts