۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

نمي دونم عنوانش چيه فقط بخونيد...

داشتم آهنگ " جنگ براي آزادي" گروه "منووار" رو گوش مي دادم و از چارراه رسالت ميگذشتم...قبلا رسالت چاراه بوده اما الان يه ميدون شده، اما هنوزم من بش ميگم چاراه رسالت...خلاصه داشتم پياده مي رفتم و آهنگ گوش مي دادم...وقتي "جنگ براي آزادي" تموم شد رسيدم به دوراهيه سرسبز...اونم قبلا چار راه بوده اما الان دو راهيه و منم از سرلجبازي با دنيا و شهرداري ميگم دوراهيه سرسبز...چون دو راه بيشتر نداره...وقتي رسيدم به دوراهيه سر سبز يه چيزي ديدم كه اصلا حالم گرفته شد...
تا حالا ديديد اين آدمايي كه جوجه ور ميدارن ميارن ميفروشن...من ميگم جوجه، نميگم جوجه ماشيني چون واقعا هيچ فرق خاصي نمي كنن تنها فرقشون اينه كه اينا توسط يه سري ماشين حرارت داده ميشن تا از تخم بيان بيرون...اما هنوزم ذاتشون يكيه و هنوزم جوجه ان...درسته با ماشين بدنيا ميان اما دليل نمي شه كه زندگيسشون ماشيني باشه كه و  اسم ماشيني روشون بمونه...ميگفتم: داشتم مي ديدم كه اين جوجه هاي بيچاره اسيره يه كارتن شدن...اونم يه كارتن آشغال!!!
هي مظلومانه جيك جيك مي كردن...خيلي خيلي دلم سوخت خداييش...گفتم بيچاره ها چه گناهي كردن گير اين آدمه ظالم و اين كارتن افتادن...
وسط اين بودم كه دل مي سوزوندم برا اين جوجه ها و اس ام اس مي دادم كه يهو يه اتفاقه خيلي باحالي افتاد...يكه از اين جوجه ها يهو پريد بيرون، خيلي ذوق كردم گفتم دمش گرم عجب كلكيه....مرده تكون نخورد، يكم كه جوجه رفت اونورتر مرده پاشد رفت جوجه رو ورداشت و اورد گذاشت تو كارتن...
يكي از بغلم گفت: " اين جوجه ها زود ميميرن خوشگلم"، داشت به بچش ميگف...بچه دل بسته بود به يكي از اين جوجه ها و مي خواست  بگيرتش و با خودش ببره خونه، اما مامانش ميگفت كه نه....نه....نه....
بچه كوچولو كه اينا سرش نميشه، يه چيزي ميبينه و خوشش مي آد بايد اونو داشته باشه... همين كه بچه شروع كرد گريه كردن دوباره يه جوجه ناقلا ديگه يهو از جعبه پريد بيرون....اما اونم  بعد اينكه يكم گشت مرده گرفتش و انداختش تو جعبه...نمي دنم چقدر گذشت اما وقتي بخودم اومدم ديدم كه رسيدم به آهنگ "قلب فولادي" اونم دوباره از گروه "منووار"، خيلي آهنگشو دوست دارم چون خيلي قشنگه...
نمي دونم اين جوجه ها منو ديده بودن ذوق كرده بودن يا گريه مدام اون بچه داشت اذيتشون ميكرد كه هي مي خواستن از اون كارتن در برن...وقتي آهنگ كه همش 5پنچ دقيقه بود تموم شد رسيدم به آهنگه " جنگجويان دنيا " بازم از گروه " منووار"...يه الگانس پليس از بغلم رد شد و اون آژيره لعنتيش روشن بود...داشت سزوصدا مي كرد كه هفت هشتا جوجه هيو همزمان از اون كارتن لعنتي پريدن بيرون و جالب اينه كه همشون يه طرف رفتن...مرده دنباله يكي دوتاشون رفت ولي فقط يكيشونو تونست بگيره...بقيه رو تا اومد بگيره رفته بودن...
اما مرده وقتي نبود هيچ كدوم از جوجه هاي ديگه نپريدن بيرون مثل اينكه از اون كارتن كثيف راضي بودن...يه جوري شدم...يه حس بدي پيدا كردم...هي مي گفتم با خودم لعنتي ها در ريد ديگه اما همونجا موندن...مرده برگشت و منم وقتي به ساعتم نيگا كردم ديدم نيم ساعت وقتم به تماشا كردن موجوات مزخزف طي شده...
همونجا راهمو كشيدم و رفتم...آهنگام هم تموم شده بودن...يه راست رفتم خونه مامان بزرگم و جاتون خالي يه دلمه زدم بر بدن...بعدش كه رفتم سراغ كتاب خانه مامان بزرگم يهو كتابه احمد شاملو رو ديدم....آزاد خيلي بم گفته بود خاك تو سرت كه آقا احمد رو نخوندي، منم بش گفته بودم كه در اولين فرصت چشم....وقتي وا كردم و يكم خوندم ديدم از اين شعر خيلي خوشم اومده:
روزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت ، روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند ، قفل افسانه یی است و قلب برای زندگی بس است ...
حالا قبول داريد من ديوانه ام؟.

۱۱ نظر:

Azad گفت...

تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم وآن نگفتیم که به کار آید چرا که تنها یک سخن در میانه نبود: آزادی!

گـــره کـــور گفت...

حالا بینم مصباح،تو واقعاً دیوانه ای؟؟؟؟؟؟:دی

SinA گفت...

من جات بودم حسودیم میشد .. حداقل اونا حقشون رو از زندگی زود میگیرن .. DEATH .. اما ما چقدر باید صبر کنیم ..

قبول نداریم !
اگه اینی که میگی درسته رو دیوونه بودن من صحه گذاشتی !
چون من حرکات ازین عجیب تری میکنم فقط اونا تا ابد اینجا میمونن و بدون اینکه کسی بدونه رفن میشن ..
پس be happy
نوشته هاتم rules

arman گفت...

هنوزم درگیر چیزی هستی که خودتم اسمشو نمیدونی فقط بهش میگی دیونگی اما در واقع از دورانی صحبت میکنی که برای هر آدمی رخ میده . دورانی که نمیتونی با محیط اطراف ارتباط برقرار کنی و این دلیل بر دیوانگی تو و یا کسی دیگه نیست بلکه نشون دهنده اینه که تو جهان به این بزرگی ایده های متفاوتی میشه پیدا کرد . کسی که بتونه بین این همه راه راه درست زندگی خودشو پیدا کنه و تو این راه به دیگران هم کمک کنه معلومه که حرفش درسته.

امیدوارم شبیه نصیحت نشده باشه
فعلإ بای

مهندس سیاوش کریمی 19 ساله از تهران گفت...

هنوز مطلبت رو شروع نکردم خوندن ولی مصباح خاک تو سرت! رسالت قبلن میدون بود!) الان شده اتوبان و چها راه!:دی

سیاوش کریمی 20 ساله از تهران گفت...

نه ...خوب بود ...آفرین .... بهت امیدورا شدم پسرم....

فرناز گفت...

من تا دلت بخواداز اون جوجه ها داشتم... اتفاقا به نظرم جالبی ...

hTTp;//FREYA.blogfa.COM

sarvar گفت...

eival be joojeha bazam yeki 30min az vaghtesho mizare beheshoon fek mikone yekiam 1 min be man fek konee

ناشناس گفت...

baba mesbah 100 rahmat be divoone to daste har chi khol o chelam basti az posht baba khodaye divoone hai to

ناشناس گفت...

aslan ham divoone nisty adamaye divoone ghashang tarin ehsasato daran !!!!!!!!!!!!!!!

mahshad گفت...

وزی ما دوباره کبوتر های مان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت ، روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند ، قفل افسانه یی است و قلب برای زندگی بس است ...

Newer Posts Older Posts